ستاره مرد؟ دستهای کوچکش را بوسید و سعی نمود تا با نفسش آنها را گرم کند اما فقط بخار بود و دمش بیشتر از آنکه گرم باشد خنک بود قطرات اشک از گوشه چشمانش جاری شد و چن بلور بر روی گونه هایش یخ زد،سرش را بالا گرفت و به آسمان پر از ستاره خیره ماند .در نگاه خسته اش فریادی را میشود شنید که میگفت خدایا چرا نجاتی نمیفرستی ! ناگهان احساس کرد سنگی روی دستانش افتاد ، سرش را پا آورد کودک در بغلش جان داده بود !میخواست فریاد بزند اما ترسید مادر بچه که تازه خوابش برده بود ستاره منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روستای شناقی سفلی دانلود فایل های کمیاب عکاسی وخدمات گوگل آسانسور و بالابر خانگی ANIMusicAMP دانلود فایل های مفید برای دانشجویان دانلود برتر